کاشکی عشق نبود
شام را شلاقی !
و سحرگاهان را
خنجری
!
کاشکی که عشق نبود
کاشکی
باغ را هرگز در خواب نمیدیدم من
بگذار آب شوم
ماه از حاشیه ی بیشه مرا
جانب رود فرا می خواند
وز نگاهش عطش ماهی بسیار سفر میگذرد
بگذار آب شوم
دیرگاهیست که با درد هماویزم من
دیرگاهیست که تنهایی را
خلوت نیلی
دریای خیالاتم را
مادیانی ، آشوب
یال و سم می بندد
کاشکی عشق نبود
تازه از گند مزار
از تماشای به رقص آمدن سنبله ها
از جوان گشتن و برباد شدن می آیم
بگذار آب شوم !
سرو بسیار بلندی از دور
زخم
را
چارده سالگی و درد پذیرفتن را
در
من
باز
میگرداند
آه !
کاشکی عشق نبود
باهم آوازی دریاهای
از گل سرخ و پر بلبل کوه
سفر دور و درازیست مرا
آه !
بی عشق کجا باید رقت
بگذار آب شوم
10
سرطان 1366