نامه سپاهی ملاکو به
دارالخلافه
خلیفه !
فاتحه ی خویش را برای
ابد
رای بار هزار
و یکم بخوان ، و بمیر
خلیفه !
جان کنیی سالها تکبر را
برای بار هزار و یکم
،
برای همیش
ببال و بخند
خلیفه !
حجله ی دوشیزه ترک و تازی را
برای بار هزار و یکم
برای همیش
بروی
خویش ببند !
خلیفه !
گیسوی رقاصه های کاخت
را
به زیر شعشعه ی شمع های
کاغذیت
برای
بار هزار و یکم
تما
شا کن
خلیفه !
خون سیاه اسیر هایی
را
که جیره خواره یی خوان ترا
نمی خواهند
برای بار هزار و یکم
بریز و بنوش
برای بار اخیر
دفتر ننگین خاطراتت
را
-تاریخت را –
به خون پاک اسیران
شرق تدوین کن
خلیفه !
بانگ بزن
برای بار هزار و یکم
،
نمازی
را
که با امامت ابلیس
اقامه میداری
خدای که ازت عاصیان
غارنشین
بزور
می گیرند
زوال
یافته است
که از دیار ابومسلمان
آتش خوار
سپاه مرگ ،
عدالت بدوش
آمده است
غریو لشکر درویش ها
طنین زده است
صدای کوس هلاکو به
گوش آمده است
خلیفه !
پای به پای قلندران خدای ،
زمین ، زهره و مه در
خروش آمده است
بدان !
بدان !
که نه آتش نه برج و باره ی
کاخ
ترا تحمل ازین بیشتر
نیارد کرد
خلیفه !
خون خراسان به جوش
آمده است
کابل
– 13 سرطان 1365
No comments:
Post a Comment