بادها
بادها می آیند
بادها از سفر جنوب
بوی
دامان ترا می آرند
بادها ٬ از سر کوه ٬ وقتی هیزم
میکنی
بادها ٬ از دل دشت٬
وقتی چادر
میزنی
بادها از لب رود ٬
وقتی مرجان
می چینی
بادها از برو دوش
جنگل ٬
وقتی آهنگ
جدایی میخوانی
بوی ترا می آرند
عطر گیسوی
ترا می آرند
باد ها بوی
مسافر می دهند
تو و چشمان خودت !
وقتی از دور و بر
خیمه ی تان
بادها میگذرد
باز کن چو دی و بنشین
سر ره
هرچه میخواست دلت زمزمه کن
بگذار ٬
باد ها
دامن از نسترنی های
تو لبریز آیند
من و این دهکده این
خانه ی باد
خانه بوی تو
و جلوه ی تو
من و این شرشره
پوسیده
که زمانی تو در آن
است بابایت
را
یال
ودم
میشستی
روز گاریست به هم
ساخته ایم
دیگر از زوزه ی گرگان
سیه مست خوشم می آید
دیگر آهنگ سفر نیست
مرا
خاصه وقتی که بلوط٬
پدرم
میخواند!
خاصه وقتی که چنار ٬
مادرم میداند ٬
من نمی میرم و این ٬
تازه ٬ آهنگ در و
دیواریست
که
به همراهی شان
شام را بام
اقامه میکنم !
دیگر آهنگ سفر نیست
مرا
من دگر دیوارم
من دگر خرمن جای !
من دگر دهکده ام ٬
سنگم !
سنگ !
گیرم این عاریه
پیراهن را
بادهایی که ز تو
مژده داران من اند
پوده سازند و ز کار
اندازند
جای هیچ آهی نیست
جای هیچ اشکی نیست
من دگر رودم ٬ رود
از همانی که به
خیزابی خویش
یکسرش در سر سردابه ی
ده
وسر دیگر آن
به تو می انجامد
من دیگر حوضچه ی
دهکده ام
که غمش دوری
مرغابی هاست
و خزان برگ درختانی
را
در دهانش کرده
بادها می آیند
بادها
بوی گلهای شبو می
آرند
بوی دامان مسافر ها
را
ارغوان گل بدهد ٬ یا
ندهد
ناز بو برگ کند یا
نکند
گر خدا خواست که
دهدار شوی
من به تنهایی خویش
همه ی خار وخس دهکده
را
میشگفم
بر لب هرچه که جوی
است و
جر است و چشمه
پای کوبان دوبیتی
میخوانم
بادها می آیند
بادها از سفر سبز
جنوب
بوی دامان ترا می
آرند
بوی گلهای شبو
بوی دامان مسافر ها
را
کابل – ۹ جدی ۱۳۶۴
No comments:
Post a Comment