مادر!
ترا هر شام می بینم
که از سوی دیاران غروب
از کشتزاران غریب و دور می آیی
و با خود دسته ی از خوشه های سرز ناز
و بوسه می آری
ترا هر شام میبینم
که با دریا چه های مهربان
دستان خویش
از خوشه های سبز
گورستان سرداران دوزخ را
بهار، آیینه می بندی
ترا هر شام می بینم
که خورشید از فراز شانه هایت جلگه را
بدرود میگوید
و خود، در آستان حسرت صبح دگر
با
قوت چشمش را
نگین تاجهای کاجهای جنگل بی سایه
میسازد
ترا هرشام میبینم
کابل
۱۱ ثور ۱۳۶۳
No comments:
Post a Comment