ناودانها
روزگاریست بمن
کیگویی:
(آسمان سقاییست
ابر ها می بارند
بهار آمده است)
هی میدانی
من با همه بی هنری که
تو می آنگاری
ناز باران و نو از
شکری فصلش را
بهتر از سبزه و گل
میدانم ؟
آنقدر هم که تو
پنداشته یی
من تنگ باور هر یاوه
نیم.
کو ؟ کجاست ؟
نه سرود چککیست
نه جرسکاریی آهنپوشی
ناودانها که از آغاز
زمستان خالیست
۲۷
حمل ۱۳۶۳
No comments:
Post a Comment