2015/06/11


تو چه موجود خدايی


تو چه موجود خدايی، تو چه دردی چه دوايی 
كه همه آيت عشقی كه همه لطف و عطايی 
مگر از قوم بهشتی، مگر از شهر حوايی 
كه سراپای عزيزی كه مراد دل مايی 
نه كه معبود زمينی، نه كه آرايشی عرشی 
كه در الفاظ نگنجی، كه در انديشه نيايی 
دو جهان رحمت عرشی، دو جهان بخت بلندی 
دو جهان نور و نوازش، دو جهان شهد و شفايی 
همه قدسيت كعبه، همه اعجاز و پيامی 
تو مسيحی، تو كليمی، تو محمد، تو خدايی 
به مثل خانه ای شعری به مثل تنگ شرابی 
كه به جان و دل عاصی، نه بمانی نه برايی

خلوتی كو كه خیالات تو آنجا ببرم


خلوتی كو كه خیالات تو آنجا ببرم 
دیده بربندم و دل را به تماشا ببرم 

قصه ام را به كدام آیینه فریاد كنم 
شهر خود را به سر راه كی آباد كنم 
بار این درد همان خوب كه تنها ببرم 

جلوه شوخ بهارم كه ز رنگ افتاده 
مشت امیدم و در سینه تنگ افتاده 
آه اگر حسرت امروز به فردا ببرم 

گوشه یی كو كه تسلیكده ی دل باشد 
عاشقی را وطنی باشد و منزل باشد 
كه به آن گوشه دل بی سر و بی پا ببرم 

بهتر آنست كه برخیزم و بی هیچ صدا 
دست تنهایی خود گیرم و تنها تنها 
عشق را وسوسه انگیزم و خود را ببرم

خیال من یقین من


خیال من یقین من 
جناب کفر و دین من 
بهشت هفتمین من 
دیار نازنین من 

کوه و کمر غلام شان 
قیامتی قیام شان 
چه آفتابی و آتشی 
چه مردان سر کشی 

شهادت و مراد را 
بگوش سنگ سنگ خود 
چه سخت نعره میکشد 
گلوی سر زمین من 

به خانه خانه رستمی 
به خانه خانه آرشی 
برای روز امتحان 
دلاوری کمان کشی 

چه سر فراز ملتی 
چه سر بلند مردمی 
که خاک راه شان بود 
شرافت جبین من

خدا حافظ گل سوری


خدا حافظ گل سوری
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من 

سرود سبز می خواهند 
من آهنگ سفر دارم 
من و غربت 
من و دوری 
خدا حافظ گل سوری! 



سر سردره های بهمن و سیلاب دارد دل 
بساط تنگ این خاموشی 
این باغ خیالی 
ساز رویای مرا بی رنگ می سازد 
بیابان در نظر دارم 
دریغا، درد! 
مجبوری! 
خدا حافظ گل سوری! 



هیولای، گلیم بددعایی های ما بر دوش 
چراغ آخر این کوچه را 
در چشم های اضطراب آلودۀ من سنگ می سازد 
هوای تازه تر دارم 
از این شوراب، از این شوری 
خدا حافظ گل سوری! 



نشستن 
استخوان مادری را آتش افکندن 
به این معنی، که گندمزار خود را 
بستر بوس و کنار هرزه برگان ساختن 
از هر که آید 
از سرافرازان نمی آید 
فلاخن در کمر دارم 
برای نه 
به سرزوری! 
خدا حافظ گل سوری! 



ز حول خاربست رخنه و دیوار، نه! 
از بی بهاری های پایان ناپذیر سنگلاخ 
آتش به دامانم 
بغل واکردنی ره توشۀ خود را 
جگر زیر جگر دارم 
ز جنس داغ، 
ناسوری! 
خدا حافظ گل سوری! 



جنون ناتمامی در رگانم رخش می راند 
سیاهی سخت عاصی، در من آشوب آرزو دارد 
نمی گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم 
تما شا کن چه بی بالانه می رانم! 
قیامت بال و پر دارم 
به گاه وصل، 
منظوری 
خدا حافظ گل سوری

کسی از بستر گلهای سرخ آواز مى خواند 
که گويي عاشقی از عشقهايش باز مى خواند 
چه افتادست ياران خلوت گلخانه پرپر شد 
مگر بشکسته بالى از پر و پرواز مى خواند 
غزل گل کرده از اندام خار و خس بيابان را 
کسی از جلوه می گويد کسی از ناز مى خواند 
به آهنگی که در خون مى نشاند خاطر عاصی 
محبت پيشه يي از آيه هاى راز می خواند
قهار عاصی

من آن موج گرانبارم كه در دامن نمی گنجم 
من آن توفنده خاشاكم كه در گلخن نمی گنجم 
سر و پا رونق آرای دو عالم نقش معنایم 
بگیریدم بگیریدم كه من در من نمی گنجم 
من آتشبازی آواز های عید موعودم 
مرا فارغ كنید از تن كه من درتن نمی گنجم 
غبار هیچ گرد ره نیم در چشم كس لیكن 
خیال آیینه یی دارم كه در گلشن نمی گنجم 
سرود برق ریزیهای فصل رویش و رنگم 
شرار مشعل طورم كه در خرمن نمی گنجم 
مرا فریاد گاهی در مسیر نیستان باید 
من آن دردم كه در پیچاك یك شیون نمی گنجم

جهنمی كه درآن دست های عاشق من 
درخت آتش را 
ز پنك نورس گلبته های آزادی 
چراغ می بندد 
بهار، خانه ی فردای انتظار منست 
و نوده نوده ی آن 
غریق رحمت انفاس لطف بارانیست 
كه از صداقت عهد تو فصل می گیرد 

پل علم 24 – اسد 1363

به کدام دل از اینجا به مسافرت برایم
که در این جذیره ای خون رگ کو ریشه کرده پایم


من درد بدوش شـــام تار وطنم
دل پخـــــتهء رنج روزگار وطنم
آهم همه انتظار، اشکم همه صبر
من خــاطره دار حال زار وطنم
________________________
قهار عاصی

یک قریه و یک ستاره بالای سرش

چوپان پسری و رمه ی دور و برش
شام است و کنار خرمنی دخترکی
افشانده بروی شانه گیسوی ترش
آغیل سر رده بلند افتاده
کارم به سر دهده بند افتاده
عاشق شده ام به خوشه چین دخترکی
آهوی خیالم به کمند افتاده
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قهار عاصی


بر آمد و ريخت روي بام و در ده
سيمينه شد از ستاره جوي و جر ده 
از گردنه خيل خيل زاغان سيه 
در رقص در آمدند تا بستر ده
_______________________
قهارعاصی

ني شوكت رود خانه ني باد بهار
ني زمزمه‌ي نسيم ني جلوه خار
از عشق هر آن‌چه مانده در خاطر من
بوي گل سنجد است و رنگ گل نار
________________________
قهار عاصی_سال خون سال شهادت

تا رخت سفر بسته‌ي از محفل ما
خونابه‌ي غصه مي نيوشد دل ما
ياد تو بخير كز صفاي قدمت
همسايه كعبه مي شدي منزل ما
______________________
قهار عاصی_لالایی برای ملیمه

درد

درد من خاموشيست
درد من تنهاييست
درد من ويران‌شدن دهكده‌ي خوب منست
درد آواره‌گيي بته كن است
از سر گريه اگر نامش را
از سر ناله اگر نامش را
با ز گيري
غم و سو داي دل تنگ منست
همه آواز منست
همه آهنگ منست
گريه‌ام از سر سردابه‌ي ده مي‌آيد
ناله‌ام بوي شهادت مي‌دهد
بوي كا فور وفا
بوي تنهايي و عشق
با من از حلقه‌ي ميخانه مگو
با من از گرميي پيما نه مگو
آه! ويران‌ شدن پيتوجاي
آه! ترمرگيي سنگردي خوان
آه! شهنامه خواني
آه! سرچشمه‌ي خشكيده‌ي اطرافگران
آه! آن همسفران!
_________________
كابل ـــ 27 جدي_1364
دیوان اشعار عـــــاصی
حتی با شمشیر هم نمی توان راه ازادیرا مسدود کرد از دید قهار عاصی

ازین جا به شمشیر نتـــوان گذشـــت     ازین جا توان نیست آســـان گذشــت
درین حیطه کوه و کمر سرکش است     ده و دره زین خاکــدان آرش اســـت

نترسـم گرکشــندم بــر سر دار     وطنداری بودعشقـــم وطنــدار
بجان دشمنان برخیزم یکبـــار      فرارملک کنم ازملک ستمگار
قهار عاصی

گر فریبد مردم چشمم بیاری بارها 
از که باید داشت چشم مردی عیارها 
خانه بر دوشم قبای خود کجا بر افگنم 
بر زمینم نیست جایی جز ستیغ دارها 
کو کجا شد گوهر یکدانه در بازار عشق 
جز متاع قلب ویران در کف غمخوارها 
در کنار مکر و بازار دغا خر مهره ماند 
قدر گوهر کس نداند در صدف طرارها 
تا نگه را سکه چشمان او بیتاب کرد 
می تپم درآتش امواج آن شرارها 
عشق آئین خدا و توتیای چشم ماست 
گر فریبد چشم مردم بعد ازین هم بارها
قهار عاصی