بیا...
از استخوان عزیزان من
سر راهم
حصار ریخته
اند
سرود غصه ی زندانی یی
بیابان را
آیا پیامبر آیه های
فریادی
بگریه گاه ببر
به سنگ لوحه ی گور
عروس من بنویس
شراب دست ترا بی بهار
مینوشم
. بت فرشنخ ی فرتش
آفتاب بگو
که ای عزیز ترین
آشنای خانه ی من
تمام پنجره ها تشنه
اند و روزانه ها
برای آمدنت چشم انتظاران
اند
کمینگران ره ارچند
آب میجویند ترا
به خانه ام پس از این
آفتاب وار بیا
پل علم – ۱۴ میزان ۱۳۶۳
No comments:
Post a Comment