2018/06/23

شعر نو


به باغ مي برمت


اگر ترانه ي از ياد رفته ي عاصي 
دوباره زنده شد از خاطرات در خونش
به باغ ميبرمت 
اگر درخت لب رود خانه باز شگفت 
و گر تبسم سيمين نسترن زاران 
از آن بلند يي در انتظار جاري شد
بباغ ميبرمت 
بباغ بوسه 
بباغ نوازش و آغوش
اگر كه داس بلند دورگران غريب 
ميان سنبله هاي سه ماهه در قنداق 
براي فصل نكويي 
           به رقص باز آمد 
بباغ مي برمت 
بباغ آزادي 
بباغ سبز و پر آوازه ي هميشه بهار
اگر كه قافله ي عشق 
شهيد و ابريشم 
ز شر نكبت چاقو كشان بخير گذشت
اگر بهار رسيد
بباغ مي برمت 
بباغهاي "سلام وعليك"
بباغ "مانده نباشي"
بباغ بنفش آسودن 
اگر كه آه و دعايي بنام نيلوفر
ازين خرابه ي فرياد و اشك 
ريشه گرفت 
و نسبتي به برودوش يارپيداكرد
بباغ ميبرمت 
كنون هواي درختان سرو سرماييست
كبوترانه به گلدسته ها 
پناه بايد برد
كبوترانه به 
جنگل مقام بايد كرد 
و پر 
ببام معبدارديبهشت بايد ريخت
بباغ ميبرمت 
بباغ خواب سحر گاهي كبوترها
در انتظار بمان
از انتظار به بيرون باغ 
خيمه بزن 
دمي كه جوي به جاي سراب
سيب آورد 
و آبشار ز گلبرگ سرخ دامن بست 
دمي كه كاكل دوشيزه بيد را
باران 
به پيچ و تاب كشيد
به سايه سايه ي باغ 
آشنات ميسازم 
بباغ ميبرمت 
بباغ بوسه 
بباغ نوازش و آغوش
16 جوزا 1366 کابل



کسی نمی‌خوانَد


کسی نمانده که لبخند را ترانه کند
و خود نه لبخندی است.
کسی نمانده که بانگِ بلند بردارد
لبانِ بامِ ورم‌کردهٔ عبادتگه
برایِ عشق ندارد نیایشی!
شعری!
درختِ توت
رگ و ریشه آتش و باروت
نوازشِ نفسِ‌باد را
گریزان است.
از آسیاب به سویِ‌مزارعِ گندم
بجز صدایِ جدایی نمانده‌است به جای
خاطره‌ای!
به شانه‌هایِ سپیدار
پناهگاهی نیست.
برایِ مرثیه‌خوانانِ روزگارِ قدیم
کسی نمی‌خوانَد
کسی چه چیز بخواند؟
کسی چه ساز کند؟
مگر که حیله ببندد
دروغ باز کند.
چه ماتم‌آبادی!
کسی نمانده که بر مردگانِ این سامان
سری به سنگ بکوبد
دلی به خون بکشد.
بهار،‌نعشِ عزیزی است
که باد قبله به کافور بسته تابوتش
بهار،‌موسمِ کوچ است
بهار موسمِ‌آوارگیّ و بی‌وطنی است.
بهار فصلِ گریز است مادرانی را
که انتقامِ پسرهایِ خویش را با اشک
به مُلک‌هایِ غریبی
ترانه ساز کنند.
بهار قافلهٔ بازگشتِ قومِ شهید
لوایِ لشکرِ ارواحِ سرخ‌پوشان است.
کسی چگونه بخواند
چرا که گردنه‌ها را
هنوز
صدایِ سُمِّ سواران نگشته‌است عَلَم.
چرا که کوه هنوز
چنان که می‌باید
نداده‌است جهیزانهٔ عروسش را
هنوز بادیه در انتظار می‌سوزد
هنوز بیشه غمِ بیوه‌داریِ‌خود را
نکرده‌است تمام.
چرا که شعر هنوز
اسیرِ‌قافیه است.
چرا که طبل، شکسته‌ست.


2 حوت 1365 کابل

No comments: